تکیه دادن. تکیه کردن. (ناظم الاطباء). پشت دادن: من فریفته گشته، به جهل تکیه زده به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول. ناصرخسرو. ای زده تکیه بر بلند سریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. عطسۀ تست آفتاب دیر زی ای ظل حق مسند تست آسمان تکیه زن ای محترم. خاقانی. مزن تکیه بر مسند و تخت خویش که هر تخت را تخته ای هست پیش. نظامی. گهی خوردن میی چون خون بدخواه گهی تکیه زدن بر مسند ماه. نظامی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنج روز که در عیش و در تماشائی. سعدی. بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. حافظ. زند چون تکیه بر بالین ز من افسانه می خواهد به این تقریب احوال دل دیوانه می پرسد. شفائی (از آنندراج). ، اعتماد کردن: بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت دشمن نماید و نبرد دوستی به سر. خاقانی. نفس که نفس بر او تکیه می زند باد است به وقت مرگ بداند که باد می پیمود. سعدی
تکیه دادن. تکیه کردن. (ناظم الاطباء). پشت دادن: من فریفته گشته، به جهل تکیه زده به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول. ناصرخسرو. ای زده تکیه بر بلند سریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. عطسۀ تست آفتاب دیر زی ای ظل حق مسند تست آسمان تکیه زن ای محترم. خاقانی. مزن تکیه بر مسند و تخت خویش که هر تخت را تخته ای هست پیش. نظامی. گهی خوردن میی چون خون بدخواه گهی تکیه زدن بر مسند ماه. نظامی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنج روز که در عیش و در تماشائی. سعدی. بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. حافظ. زند چون تکیه بر بالین ز من افسانه می خواهد به این تقریب احوال دل دیوانه می پرسد. شفائی (از آنندراج). ، اعتماد کردن: بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت دشمن نماید و نبرد دوستی به سر. خاقانی. نفس که نفس بر او تکیه می زند باد است به وقت مرگ بداند که باد می پیمود. سعدی
اندکی از ماست ترش شده را درداخل شیر جوشیده کردن تا به ماست تبدیل گردد و یا پنیر مایه را داخل شیر کردن تا به پنیر تبدیل گردد. - امثال: مگر ماست به دهانت مایه زده اند، یعنی چرا جواب نگویی. (امثال و حکم ج 4 ص 1728)
اندکی از ماست ترش شده را درداخل شیر جوشیده کردن تا به ماست تبدیل گردد و یا پنیر مایه را داخل شیر کردن تا به پنیر تبدیل گردد. - امثال: مگر ماست به دهانت مایه زده اند، یعنی چرا جواب نگویی. (امثال و حکم ج 4 ص 1728)
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن